مدتهاست حوض سنگی بی آب است . حرف من این بود .
آسمان در حوض همسایه هم پیداست . حرف او این بود .
دلم را یک باران تا تردید تابستان برد ... همیشه انتظار !
در هوای آفتابی آدمها را بهترمی دید . همیشه تکرار ...
برای بودن باید رفت . من و تنها ..
برای ماندن هیچ بهانه ای نیست ! با تمام حس .
چقدر سوال کردم . و دریغ از جواب .
همیشه بر سر دوراهی بود . و انــــکار .....
لب یک رود به عظمت آب نشسته ای و به تمام شوره زارهای دنیا فکر می کنی !؟ و در یک صمیمیت واقعی به فکر یک دنیای خیالی هستی ! پـــــــــــــوچ ......
پوچ ...! دستم را باز کردم . و هنوز یک دست باقی بود و با تردیدی که داشتم دست دیگر عجیب سخت باز شد .
ــ پوچ ؟؟؟؟
دستانم مسخره ام می کردند .
قطره ی آبی که در یکی از دستانم پنهان کرده بودم در هیچ کدام نبود ...
با صدای بلند گفت :
n پـــــــوچ ....................... !
n از خواب پریدم .
n
کلاغ آسمان – 10 / 2 / 83
n
n
موفق باشید
آغاز چشمگیری داری. انتهای نوشته بیشتر جذبم کرد.
امروز تو جلوتر از دیروز من است.
غبطه می خورم...
salam abji sheyda
ghebte chera