من برای تو می نویسم که فردا را به من نوید داده ای و گفتی : آی امروز ! فردایی هم هست ...
من برای تو می نویسم که گرما را به من نوید داده ای و گفتی : آی سرما ! گرمایی هم هست...
من منتظر کاسه ی آب تو خواهم ماند و این روزها و این دقایق را سپری خواهم کرد ؛
و به تو خواهم گفت که پوچی در دستان تو نیست ، در بالای بٌرجی است که انسان را به پایین می
اندازد و پوچی در انتهای ندانستن باز کوچه ای را اشتباه می رفت ........
راه تو اینجا نیست . من همچون دختری فالگیر به دستانت خواهم نگریست و به تو خواهم گفت راه تو بی انتهاست ؛ و هیچ کوچه ای را نمی پیچی و این بی نهایت یا تورا عاشق سازد یا دیوانه ..... !
همچنان به تو خواهم گفت ، قطره ی آب در دستان تو نیست . قطره ی آب در دستان کسی است که فردا خواهی آورد ؛ و خواهم گفت آسمان حتی زمانی که سیاه تر از دیروز بود به خاطر فردایش خندید
ولی من به او خندیده بودم ! تا اینکه به آغاز فصل ایمان آوردم و این سرما وجود مرا گرفت .
فردا که خدا به زمین آمد و تو کاسه ی آب به دست آمدی به چشمان من بنگر و سرما را به باد ده .
از: پ . ؟ برای : کلاغ آسمان
12 / 2 / 83
مدتهاست حوض سنگی بی آب است . حرف من این بود .
آسمان در حوض همسایه هم پیداست . حرف او این بود .
دلم را یک باران تا تردید تابستان برد ... همیشه انتظار !
در هوای آفتابی آدمها را بهترمی دید . همیشه تکرار ...
برای بودن باید رفت . من و تنها ..
برای ماندن هیچ بهانه ای نیست ! با تمام حس .
چقدر سوال کردم . و دریغ از جواب .
همیشه بر سر دوراهی بود . و انــــکار .....
لب یک رود به عظمت آب نشسته ای و به تمام شوره زارهای دنیا فکر می کنی !؟ و در یک صمیمیت واقعی به فکر یک دنیای خیالی هستی ! پـــــــــــــوچ ......
پوچ ...! دستم را باز کردم . و هنوز یک دست باقی بود و با تردیدی که داشتم دست دیگر عجیب سخت باز شد .
ــ پوچ ؟؟؟؟
دستانم مسخره ام می کردند .
قطره ی آبی که در یکی از دستانم پنهان کرده بودم در هیچ کدام نبود ...
با صدای بلند گفت :
n پـــــــوچ ....................... !
n از خواب پریدم .
n
کلاغ آسمان – 10 / 2 / 83
n
n
ابرتیره ، جا گرفته در ذهن درخت . از صبح منتظر بودم . منتظر یک آسمان تیره به ابر و باز فکرهای موهوم و خاک گرفته ... ؛ ولی نــــیاز ...
هیچ آسمانی به تیرگی آسمان امشب نیست . هیچ نگفت و دلگیر است .
می دانم . چقدر به فضای نوشتن خط به خط دلم عادت کرده ام . و هیچ کس به آسمان دل من من زل نزده وهیچکس انتظار یک باران را از این آسمان ندارد .
صبح زیرچنارها چند لحظه تنهایی می خواستم ... حیف شد همه ی لحظه های آن حال و هوا . و قیافه ی باغبان در نظرم خنده دار آمد . از خودم بدم آمد . تنها نبودم ( فقط به ظاهر ) !
امروز چقدر منتظر بودم ............................................
کلاغ آســــــمـان
5 / 2 / 83