رفت ............!

چند خط حرف تکراری ( بخش اول )

عصرهایی زیادی دلگیر ، درخت هایی زیادی بلند ، ابرهایی زیادی پٌرپشت ، روزهایی زیادی عجیب ، داستانهایی زیادی تکراری    تابستان ، پنکه سقفی دکان ها ، بادبزن ها به دست ، عصرها  آب پاشی حیاط ، دلخوشی آجرهای تر !  انگار روح سنگ آرام و ساکت خود را همراه غبار در فضا پخش می کند .

بر روی سبزینه ی همه ی گیاهان ، رنگ خورشید پاشیده و سبز ، سبز تابستانی است !  سبــز تــیره !

امسال ، تابستان  آنقدر پٌرم که لای برگ های یک دفترچه به راحتی گم می شوم . مدتهاست کتاب نخوانده ام .

حروف کشش ندارند ، حـــــــروف ســــربی

خودکار آبی رنگِ نو ، روی خط های مرده ی یک دفترچه ی قدیمی به آرامی راه می رود و حروف ، کلمه ها و جملات متولد می شوند . غرور این برگ از دفترچه آنقدر هست که مرگ کلمات به این زودی از راه نرسد !

و حرف هیچ گاه نمی میرد !  باید اطمینان داشت که اگر کلمه ای روی کاغذ متولد شد ، نخواهد مرد !

بــــگذرم

عصر ها ، چند روزی است در فضای پشت پنجره اتاق که یک تصویر قابل قبول از حیاط است ، حس می کنم یک پر از چادر خدا روی طبیعتِ پیش رو افتاده است . فکر می کردم خدا از گرمای تابستان ، پر چادرش را تکان می دهد تا کمی خنک شود . خدا ، هنوز در ذهن پرسوال و تازه ی کودکی من ، رفت و آمد می کند .

 خدا ، هنوز همان خداست . یک پیرزن ، با یک چادر نقش دار ، موهای سفید بیرون زده از زیر چادر و عجیـــــــب دوست داشتنــــــی ! 

هر وقت کاری می کردم که دعوایم می کردند ، دلم می شکست . خودم را روی تخت زیر پتو پنهان می کردم . پتو را روی سرم می کشیدم و فضا طوری برایم تداعی می شد که زیر چادر خدا گریه می کنم و خدا موهایم را نوازش می کند و دلم آرام می گیرد .     بـــــــگذرم

هوس کرده ام ، چند روزی است ، که چند ساعتی ( تنها ) کنار رود قدم بزنم .

زمان اصلا اجازه نداد و فکر ، بدتر !  فکر زمان را برایم تلف می کند . روی لحظه ها راه می روم ، بدون آنکه به زمان فکر کنم !  این مدت فکر مشغولم کرده است .  شب ها به ندرت خوابم می برد . نیاز ، فکر ، زمان ، هراس ، طعم تلخ یک لحظه خاص ..  سوال های بی جواب ناشی از نپرسیدن .

ادامه دارد . 

از : ک . آسمان

 

 

 

شاید بشود با یک نگاه همه چیز را از یاد برد و با یک نگاه همه چیز را فهمید .

در آن نگاه ، آن نگاه خسته واژه هایی شناورند که شاید تا به حال به زبان نیامده باشند . واژه هایی که همیشه باید پنهان شوند . واژه هایی که همیشه باید فراموش شوند .   نه ! شکایتی نیست هنوز می شود یک نفس عمیق کشید و کمی از بغض را به قرض داد به فضا . هنوز می توانی به یک ستاره که نمی دانی متعلق به چشمان کیست زل بزنی و از نور آن چشمانت خسته شود و تا صبح به خواب بروی .   به کدامین صبح با نور آفتاب روی پلک های من خواهی نشست ؟  و امشب هیچ کار نمی توان کرد    نگاه ؟  نفس عمیق ؟

زل زدن به یک ستاره ی بی هویت ؟ فریاد ؟  گریه ؟  نه  !  انگار تسکینی برای این سکوت دردناک نیست .  برای همیشه بودن ، تا همیشه باید صبر کرد

   برای عشق ، همیشه باید عاشق بود . برای

و موسیقی این لحظات در همه ی خاطرات من جای خواهد گرفت و بوی این ساعت ها در مشام یک عمر خواهد ماند .

             زندگی همیشه برای لحظات خاص در جریان است

باید عادت کرد . خورشید هیچ گاه زود تر از غروب ماه طلوع نمی کند .

باید عادت کرد   هرچند که سخت باشد . باید فهمید ، باید فکر کرد و چند دقیقه آرام نشست و به لذت یک روز خوب فکر کرد

باید آزاد بود و فکر را آزاد گذاشت و به رویا مجال داد .

 باید عادت کرد    رود هر روز کم آب تر می شود .

باید به امید ، یک لیوان آب را نوشید . باید به ستاره به عشق چشم دوخت .

باید به نگاه به آرزو فکر کرد . نباید از یک سد مایوس شد . باید از موسیقی درسها آموخت . باید از کلاغ ، اندیشه کرد .

باید از عشق به فاصله رسید . باید از عاشق به خدا رسید .

باید عاشق بود و فاصله را فهمید . باید عاشق بود و طعم تلخ انتظار را چشید .

هــــــــــــیـــــــــچ   نباید  گفـــــت  …….

بایـــــــــــد منتـــــــــظر بـــــــــــــود

 

از : ک . آسمان

11/4/83