باز فردا ...

                             فردا

 

آی امروز !

 فردایی هم هست ...

و خورشیدی هم .

فردا که خدا به زمین خواهد آمد و با من حرف خواهد زد .

و تمام گلایه هایی که از من دارد را فراموش خواهد کرد !

                  و بر سر من دست خواهد کشید ،

و بوسه ای بر پیشانی من خواهد زد ؛

من ، در دامانش خواهم گریست ...

 

فردایی هم هست ...

من کاسه ی آبی خواهم آورد و به تو خواهم گفت :  نگاه کن !

تو به آب داخل کاسه که از لرزش دستان من مواج است ، نگاه خواهی کرد ؛

               کاسه ی آب از دست من به زمین خواهد افتاد ! 

و از این آب رودی جاری خواهد شد

 که از تولد خدا به امروز زلال ترین رود خواهد بود ...

من و تو در آن رود غرق خواهیم شد و از اشک ماهی ها و صدای تنهایی خدا

                              چیزها خواهیم فهمید ...

و تمام گذشته که مثل بادی بی رمق از کنار ما گذشت پشت کوه پنهان خواهد شد

و هیچ کس خاطره ی فساد گل سرخ و سراب دوردست زمان را برای ما باز نخواهد گفت ؛ و ما هیچ چیز را به یاد نخواهیم آورد ..............

برای تو دنیایی از تمام آبی ها خواهم ساخت که در آن تنهایی و دلتنگی    واژه ی

                          بی مفهومی اســــت ...

 

                          آی امروز !   فردایی هم هست ...

                          آی سرما !    گرمایی هم هست ...

 

 

از: ک.  آسمان                                               برای : ........

 

  فروردین 83

 

چه بگویم؟ سخنی نیست

 

می وزد از سر امید، نسیمی؛

لیک تا زمزمه ای ساز کند

در همه خلوت صحرا

به روش

نارونی نیست

چه بگویم؟ سخنی نیست

***

پشت درهای فرو بسته

شب از دشنه دشمنی پر

به کنج اندیشی

خاموش

نشسته ست

بام ها

 زیرفشار شب

کج،

کوچه

از آمدو رفت شب بد چشم سمج

خسته ست

***

چه بگویم ؟ سخنی نیست

 

در همه خلوت این شهر،آوا

جز زموشی که دراند کفنی

نیست

ونذر این ظلمت جا

جزسیا نوحه شو مرده زنی

نیست

 

ورنسیمی جنبد

به رهش نجوا  را

نارونی نیست

چه بگویم؟

سخنی نیست...

چند خط حرف تکراری ( ادامه )

... آینده ی موهوم در سبزترین لحظه ها می آید به سراغ ذهن و فکر در گرداب حقایق پیچ و تاب دار غرق می شود . انگار همه چیز در فکر لحظه خلاصه نیست ، انگار که غبار زیادی نشسته روی انتهای ذهن .

نه !  همه چیز لحظه نیست !  لحظه یک نقطه ی ناگهان روی تپش های پی در پی همیشه است .

لحظه فقط یک نقطه ی زندانی است در فکر ناگهان ! و زنده بودن برای حل شدن در همه ی لحظه هاست !

لحظه ای در اوج با یاد پست ترین فکرت می افتی ... به همین راحتی ... و در کمال اندوه همه چیز را به یک سقوط تقدیم می کنی . سقــــــوط ....  باید طنابی به دست گره زد و از یک پرش اتفاقی نهراسید  .

و همیشه برای پرش از یک طناب پوسیده بهره برده اند و همیشه به رسیدن انگشتان به لبه ی دیوار اکتفا کرده اند.

باید پـــــــرید ...  همیشه قبل از پرش به جرزهای دیوار چشم دوخت و همیشه در فاصله ی دو دیوار به زمان بلاتکلیف دل بست !  روی گذر هــــــــــــــوا  ...

به خودم برگردم .

در استخوانهایم احساس درد می کنم .

یادم باشد در کار زمان دخالت نکنم !

-  یادم باشد هروقت که باد می آمد زود در اتاق ها را ببندم که از به هم خوردن درها نترسم !

-  نه !!!      پنجره را باز کن تا باد ترا به ادامه ببرد !  پنجره را باز کن تا بفهمی چرا در چهار دیواری اتاق دلت گرفته بود ...  آهـــــــــــای !  باد غرب را با خود برد ...  و شرق هنوز در پی بستن پنجره هاست .

باد می آید ، هنوز مردی در مشرق زمین بادگیر می سازد  !  غرب خود را به آب عادت داد ؛ هنوز پیرمردی در مشرق به ابری که از سمت مغرب می آید مشکـــــوک است ...

آهــــــــــای !  رودی که به آن افتخار می کردید بوی تعفن می دهد !   بوی لجن !!!

-                                        - ......... ، ........!؟

-                                        تمام دست ها به سوی هم اشاره کردند ؛  همه زبان ها علیه هم حدیث ساختند ؛ همه ی فکرها به سنگ گره خورد ؛ همه ی چشم ها به تاریکی عادت کرد ؛ تمام نظریه ها در جهت در یکدیگر بیان شدند ...

-                                        همه ی آدمها در جنگ کشته شدند ...

-                                        بدی هــــــمـــــه ی دنـــــیا را فـــــــــــــرا گرفـــت ...!


از :  ک . آسمان