کابوس های خانه زاد

ابر ؛ واژه ای که ذهن را به سمتی امن می کشاند . نه ! خبری نیست . از پاییز هم خبری نیست . نمی دانم که ممکن است در کجای قلمرو پاییز برگی از ارتفاع یک چنار پیر به زمین افتاده باشد .  هنوز برگ های خشک مسافران باد شرور و گذرا نشده اند . پنجره ها رو به فراموشی خواهند رفت و دیوار تمام وجود پنجره را به ندرت و آرام آرام به درون خواهد کشید . همه ی کابوس هایی که از پست پنجره آرام و ناگهان وارد فکر می شدند به واسطه ی زمان پشت پنجره ها از تنهایی خواهند مرد  !

تمام ستاره هایی که شب ها در آسمان می دیدم ، فانوس هایی بودند که شبها فرشتگان نفرین شده و سرگردان آسمان در جاده های غریب آسمانی با نور آنها به دنبال پیامبران متولد نشده می گشتند تا به بهانه ی مژدگانی به بازگشت فکر کنند ...




تمام آنچه در خواب دیده بودم کابوس های خانه زادی بودند که قلب ، آنها را در دامان خود پرورش داده بود .

یک داستان دیگر به انتها رسید . و امیدی که در دل یک شراره ی سرگردان ایجاد شده بود یک خاطره شد و آن شراره ی کوچک و بی گناه جایی بر زمین نشست و فراموش شد !

تمام سال به خورشید امید بسته بود و هر روز صبح به امید خورشید از خواب بر می خواست . خورشیدش خاموش شد و می دانم که زمان آبستن صدای گریه دخترکی است که به مهر خورشید دل بسته بود ...

ولی آسمان پدیده ی ناخواسته ای خواهد داشت برای آنهایی که همه چیز را تعریف شده و روی یک خط صاف می دیدند . آنهایی که تحمل کوچکترین انحنای زمان را ندارند و هر روز را قبلا در طالع خود دیده اند .

باید سراغ بگیرم . شاید کسی به دنبال من می گشته تا خبری از پاییز به من داده باشد .

نه !  هنوز خبری نیست ...

باید سراغ بگیرم ...

 

ک . آسمان

20/7/83

نظرات 3 + ارسال نظر
تک گووو شنبه 2 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 12:23 ق.ظ http://takgoo.persianblog.com

جریان عضویت به کلاغ های سیاه چیه ؟

پردیس دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 08:20 ب.ظ

خیلی نوشته قشنگی بود........

شراره... شنبه 9 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:38 ب.ظ

بسیار دلنشین بود ... باید دید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد