راه پردیس

سایه هایی که در ذهنم رفت و آمد می کردند آرام ، آرام بار سقر بستند و می بندند . می روند تا خیالم را آسوده کننند که گناهکار نیستم . می روند تا در گوشه ای پنهان و تاریک پشیمان باشند .

تا از آواز یک پرنده  ی سیاه پر که در خاطره هاشان مانده به فکر فرو روند و از پشیمانی بمیرند .

روی دیوارها هیچ اثری از آنها نخواهد ماند و هیچ کس از حدس حضور آنها نخواهد ترسید .

و هیچ صدایی از آنها شنیده نخواهد شد ؛ هیچ صدای سرد و منحوسی . همه ی دیوار ها رنگ خود را باز خواهند یافت و همه ی درختان جشن خواهند گرفت و آسمان مادرانه خواهد خندید . من از خواب بیدار می شوم و صبح را در آغوش خواهم گرفت و کلاغان یک صدا سرود زندگی خواهند خواند تا بشکند سکوت مرگ آور سایه ها .

نگاه کن !  از سر ذوق سر هر دیواری خورشید سفره می گستراند و ما مهمان خورشید خواهیم بود .

....   خورشید آمد و ما را با خود برد ..   تا اگر ایمان آوردیم به گرمای دستان امید راه نور را نشانمان دهد .

... ما گرم شدیم و ابرها ما را با خود بردند تا از باران نشانی باغ خدا را بپرسیم .

بوی باران می آمد . همه چیز باران خورده و تر  ؛ انگار ابرها را شسته بودند . باد می آمد تا صدای راز و نیاز گیاهان را بشنوم .

آنقدر خسته بودم که انگار همه ی گناهان دنیا را روی دوش داشتم .

 

در فکر بودم که چه بگویم و سکوتم را فهمید . آن همه راه را رفته بودم که از خدا سراغ گمشده ای را بگیرم .

فکر می کردم که مرا به پردیس راهی نیست ...    که آنقدر گناهکارم که به هیچ جایی نیست ...!

ساکت بودم که خدا رو به من کرد و جاده ای را نشانم داد . راه زیادی نبود .

در بزرگی پیش رویم بود .  در را کسی که نمی دیدم گشود و بی مقدمه گفت :

آری ، پردیس اینجاست ...

او ، راه پردیسش را نشانم داده بود ...

همه ی سایه ها رفتند و من از هیچ چیز نترسیدم !

آنجا ، سایه ای نبود . من در پردیس زندگی می کردم .

 

ک. آسمان

20 اردی بهشت 84


 

توضیح :

پردیس : بهشت  ، فردوس ، باغ بهشت  ( همچنین : نام زن در زبان فارسی )    ،  En : Paradise

 

 چه کودکانه در تردید می مانم.
و چه ماهرانه غرق می شوم.
عاشقانه می میرم.
و با یک نفرین دوباره متولد می شوم.
متولد می شوم و به آسمان می نگرم.
چه پرنده سیاهی!
پر می کشد از افق تا غروب زندگیم.
چه جوهری دارد.
با یک بال آنچنان می کند که تمام عمر دنبال یک سفیدی بگردم.
تمام وجودم را سکوت فرا گرفته است.
قدم به قدم غرق شدم.
چه آخر بی انتهایی.
چه سیاهی ناتمامی.
قطره , قطره بر من گریه کنید که بازگشتی نیست.
تمام وجودم تآثیر پر یک پرنده را گرفته است.
تلخم ـــ مثل چای یک بعد ار ظهر...


از :  پ.خ

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود بوسه است

و هر انسان برای هر انسان

برادریست .....

روزی که دیگر درخانه هاشان را نمی بندند ؛

قفل افسانه ای است

و قلب  برای زندگی بس است .

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر ، رنج جست و جوی قافیه نبرم ...

روزی که هر لب ترانه ای است

تا کمترین سرود بوسه باشد .

روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی  و مهربانی با زیبایی یکسان شود .

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم  ...

و من آن روز را انتظار می کشم ؛

حتی روزی که دیگر نباشم .

 

                                                                                 احمد شاملو

برای :  پ . خ