نیمه شب است و هیچ صدایی به گوش نمی رسد و هیچ رنگی به چشم نمی آید و هیچ چیز مرا از هیچ نمی رهاند . گاه گاه صدای تکراری امتداد خیابان

من ، یک ورق کاغذ ، یک خودکار و هیچ . من در این فکرهای مبهم و محو به هیچ کجا نمی رسم .

می دانم ! و این فکرهای تکراری و افسرده ی من مرا به چیزی غیر از خواب نمی کشاند .

عجیب دلم می خواهد در آغوش دیوارهای اتاقکم درد دل کنم . چهره ی سرد و خسته ی من با کدامین نوید به روزهای زیبای بارانی حرف بزند ، و به کدامین کلام گرم تکیه کند ؟؟ کاش این همه فکر موهوم مرا به چند قطره اشک نزدیکتر می کرد . انگار خدا هم به خواب رفته است .

همه چیز تمام شد ؟  کاش فردا صبح یک نسیم ملایم مرا بازگرداند . چقدر خسته ام و هیچ کس نمی داند . مادرم در خواب است ؛ کاش بیدار بود بلکه

نیمه شب است . همه ی مردم شهر به خواب رفته اند و فردا روز دلگیری است .

این روزها کمتر صدایم می کنند و صدای مردم برایم عادت شده است و کاش می دانستم چرا چشمان من که به یک آسمان بارانی زل زده بود برای راننده ی تاکسی احمقانه و عجیب به نظر می آمد !؟

کاش یک نفر با من حرف می زد . انگار چندین سال گذشته و سالهاست با کسی حرف نزده ام .

چقدر برایم عادت شده بود ……

کاش فردا صبح چشمان شیطنت آمیز یک گنجشک فراری مرا بازگرداند . خسته ام و هیچ کس نمی داند . انگار همه ی اهالی زمین به خواب رفته اند و من به دنبال همه ی آدمهای روی زمین می دوم و هیچ کس برای من نمی ایستد و من تنها مانده ام . این بار هیچ چیز تاثیر نداشت . حتی نوشیدن چند لیوان آب . در آینه نگاه کردم ، چقدر چهره ام خسته بود .

انگار صد سال نخوابیده ام . در فضای آرام تنهایی خودم همه را ( و شاید تنها خودم را ) صدا زدم ، صدایم در خالی خلوت تنهایی ام عجیب پیچید ولی هیچ کس نشنید

چقدر برایم عادت شده بود           و هـــــــــــیچ تقصیری ندارنـــــــــــد     .

و این پژواک صدای تنهایی ام ، جزای من است .

چقدر خسته ام ؛ و هیــــــــچ کس نمی داند …………


کلاغ آسمان
   -  31 فروردین 83                                      برای :  هیچ کس