من برای تو می نویسم که فردا را به من نوید داده ای و گفتی : آی امروز ! فردایی هم هست ...
من برای تو می نویسم که گرما را به من نوید داده ای و گفتی : آی سرما ! گرمایی هم هست...
من منتظر کاسه ی آب تو خواهم ماند و این روزها و این دقایق را سپری خواهم کرد ؛
و به تو خواهم گفت که پوچی در دستان تو نیست ، در بالای بٌرجی است که انسان را به پایین می
اندازد و پوچی در انتهای ندانستن باز کوچه ای را اشتباه می رفت ........
راه تو اینجا نیست . من همچون دختری فالگیر به دستانت خواهم نگریست و به تو خواهم گفت راه تو بی انتهاست ؛ و هیچ کوچه ای را نمی پیچی و این بی نهایت یا تورا عاشق سازد یا دیوانه ..... !
همچنان به تو خواهم گفت ، قطره ی آب در دستان تو نیست . قطره ی آب در دستان کسی است که فردا خواهی آورد ؛ و خواهم گفت آسمان حتی زمانی که سیاه تر از دیروز بود به خاطر فردایش خندید
ولی من به او خندیده بودم ! تا اینکه به آغاز فصل ایمان آوردم و این سرما وجود مرا گرفت .
فردا که خدا به زمین آمد و تو کاسه ی آب به دست آمدی به چشمان من بنگر و سرما را به باد ده .
از: پ . ؟ برای : کلاغ آسمان 12 / 2 / 83
|