یک علامت تعجب بزرگ ، مدتهاست در ذهنم می غلتد . چه شد ؟ شاید زیاد بهانه می گرفتم ، از همه چیز . خسته شده بود و می دانستم ولی هنوز همه چیز را انکار می کرد . انگار حرفی برای گفتن نداشتم . همه ی حرفهایم را زده بودم . دلگیر بود و می دانستم ولی انکار می کرد .

قــــفل ... چیزی برای گفتن نداشتم و انگار همه ی لغت هایی که آموخته بودم را فراموش کرده بودم . تبسم های خیالی . در آن روز سرد ، چه گرم !  ..................  چقدر بهانه گرفتم .

یک روز !!!  چه فرصت خوبی .

در تنهاییش ، خلوتش ، سکوتش جایی ندارم و چه غوغایی از این سکــــــــــــوت !

در کلنجار با خودم چه فکر ها که نکردم . همیشه مقصر بوده ام . این حس گندیده همیشه من را مقصر ساخته و من بی تقصیرم . باید به همه چیز عادت کنم . حرف هایی پر از طعنه و خسته کننده ، تمام چیزی بود که من را مقصر ساخت . و من در همین تنهایی بی رنگ باید به همه چیز عادت کنم .

چقدر سرد شدم . چقدر ســـــــرد شـــــــــــدیم و گرمایی نیست که ...

چقدر مقصرم ..... 

 

کلاغ آسمان   -   17 / 2 / 83                                         به بهانه ی : م . ب