عصرهایی زیادی دلگیر ، درخت هایی زیادی بلند ، ابرهایی زیادی پٌرپشت ، روزهایی زیادی عجیب ، داستانهایی زیادی تکراری … تابستان ، پنکه سقفی دکان ها ، بادبزن ها به دست ، عصرها آب پاشی حیاط ، دلخوشی آجرهای تر ! انگار روح سنگ آرام و ساکت خود را همراه غبار در فضا پخش می کند .
بر روی سبزینه ی همه ی گیاهان ، رنگ خورشید پاشیده و سبز ، سبز تابستانی است ! سبــز تــیره !
امسال ، تابستان آنقدر پٌرم که لای برگ های یک دفترچه به راحتی گم می شوم . مدتهاست کتاب نخوانده ام .
حروف کشش ندارند ، حـــــــروف ســــربی …
خودکار آبی رنگِ نو ، روی خط های مرده ی یک دفترچه ی قدیمی به آرامی راه می رود و حروف ، کلمه ها و جملات متولد می شوند . غرور این برگ از دفترچه آنقدر هست که مرگ کلمات به این زودی از راه نرسد !
و حرف هیچ گاه نمی میرد ! باید اطمینان داشت که اگر کلمه ای روی کاغذ متولد شد ، نخواهد مرد !
بــــگذرم
عصر ها ، چند روزی است در فضای پشت پنجره اتاق که یک تصویر قابل قبول از حیاط است ، حس می کنم یک پر از چادر خدا روی طبیعتِ پیش رو افتاده است . فکر می کردم خدا از گرمای تابستان ، پر چادرش را تکان می دهد تا کمی خنک شود . خدا ، هنوز در ذهن پرسوال و تازه ی کودکی من ، رفت و آمد می کند .
خدا ، هنوز همان خداست . یک پیرزن ، با یک چادر نقش دار ، موهای سفید بیرون زده از زیر چادر و عجیـــــــب دوست داشتنــــــی … !
هر وقت کاری می کردم که دعوایم می کردند ، دلم می شکست . خودم را روی تخت زیر پتو پنهان می کردم . پتو را روی سرم می کشیدم و فضا طوری برایم تداعی می شد که زیر چادر خدا گریه می کنم و خدا موهایم را نوازش می کند و دلم آرام می گیرد . بـــــــگذرم …
هوس کرده ام ، چند روزی است ، که چند ساعتی ( تنها ) کنار رود قدم بزنم .
زمان اصلا اجازه نداد و فکر ، بدتر ! فکر زمان را برایم تلف می کند . روی لحظه ها راه می روم ، بدون آنکه به زمان فکر کنم ! این مدت فکر مشغولم کرده است . شب ها به ندرت خوابم می برد . نیاز ، فکر ، زمان ، هراس ، طعم تلخ یک لحظه خاص ….. سوال های بی جواب ناشی از نپرسیدن ….
ادامه دارد ….
از : ک . آسمان