.... برای مرد وقتی باقی نمانده بود . او مدتها پیش خواب در هم شکستن دیوار را دیده بود . دیوارهای قدیمی و کهنه .... به قدمت فکر انسان . صدایی از داخل اتاق تاریک به گوشش رسید . نزدیک در اتاق رفت . رنگ پریده ، دستانش سرد . دم در اتاق ایستاده ... تکیه به دیوار . صدا از یک رادیو بود . از داخل اتاق : امروز در دنیا هیچ اتفاقی نیفتاد ! گوینده ی اخبار رادیو ادامه داد : وضع هوا تا بیست و چهار ساعت آینده غیر قابل پیش بینی ... گوینده ی اخبار با سر دادن قهقهه های بلند و جنون آمیز به اخبار پایان داد . صدای خنده ی گوینده ی اخبار در گوش مرد مثل صدای طوفان زوزه می کشید .
داخل اتاق رفت ؛ صدای رادیو هنوز در اتاق طنین محوی داشت ولی رادیوی داخل اتاق خاموش بود . به طرف در برگشت . عکس داخل قاب زرد شده بود ... انگار سالها گذشته باشد . دستان را جلوی چشمانش گرفت ، از در اتاق به سرعت خارج شد . ....... خـــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااااا ... مَرد فریاد کشید .
گوشی تلفن هنوز روی زمین افتاده بود .... جلو رفت . انگار کسی آن طرف خط حرف می زد ! گوشی تلفن را از روی زمین برداشت . کسی ناله می کرد ! الو ؟؟؟ الــــو ؟؟ الـــــــــو ؟ .... فقط صدای ناله می آمد . صدای ناله هم ناگهان قطع شد ! انگار آن طرف خط کسی جان سپرد ......!
چشمان مَرد پف کرده . خسته ! مبهـــوت ! امروز در دنیا هیچ اتفاقی نیفتاد .... هـاهـاهـاهـاهــــــــــا ...
زمان برای مرد ، تمام شده بود ... او مدتها پیش خواب طغیان جریان عجیب آن صداهای موهوم را دیده بود .
کسی درونش می خندید ... مثل آدمهای پشت دیوار . مثل گوینده ی اخبار ... مثل مرد روزنامه فروش ...
کسی انگار گفت : خسته شدی ؟؟ هاهاهاهاهاها .....
چشمان پف آلود مَرد به یک جا خیره شده بود . یک نفر مرا نجـــات دهد ... آهـــــای ! کسی نیست زبان مرا بفهمد ؟؟ کسی نیست روح مرا در آغوش بگیرد ؟ این سوال ها از فضا پرسیده می شد . کسی نیست بفهمد ؟ کسی نــیست ؟ نیست ؟؟؟؟ |