من . آنها . خاک ......

برای عادت کردن به زوایای زندگی آدمها چند سال وقت را باید کشت ؟

زندگی پر از گوشه ، جهت ، رنگ . روند گذرای زندگی آدمها چقدر دالان دارد !   پر از شکافهای ریز که اگر سالها بگردی آنها را نخواهی یافت .  زندگی های پر از حصار ، پر از مرز ، پر از قاعده !

یک رنگ ، یک روز . فردا صبح یک رنگ ، هــفـــتـــاد رنـــــگ ... !  به همین سادگی .

کاش هیچ نمی فهمیدم که آب سرد دریا به راحتی خود را به روی صخره پخش می کرد . کاش خودم را به نفهمی می زدم ...
من ، آنها ، خاک

دریغ از یک لحظه که باور کنند که می شود سلام باران را به کویر رساند . دریغ از یک فصل که باور کنند آسمان می داند کویر چقدر منتظر است و فکر می کنند طعم تلخ و مبهم انتظار را چشیده اند !   آسمان را پند می دهید ؟  و می دانید که انتظار کویر در چه فضای گرمی در کمال مهر به گوش همگان رسید ؟  آسمان را پند می دهید که کویر را ... کویـــــــر را ... کویـــــــــــر را  ؟؟؟؟

کویر تا به یاد دارد کاروانان رهگذر زمزمه ی انتظار به گوشش خوانده اند . و کویرِ امروز همان کاری را می کند که مادران و پدرانش از بدو تولد زمین می کرده اند !  انـــــتـــــظــار ...     آسمان را پند می دهید ؟

آدمی که هر ساعت اگر آب ننوشد تلف خواهد شد ..... چگونه طعم انتظار را جشیده است ؟

و کویر از بدو تولد منتظر و همچنان هم . و خم به ابرو نمی آورد . و هنوز انتظار رحمت آسمان در یک شب تاریک و تنهای زمان را می کشد . و هنوز خم به ابرو نیاورده ....

آسمان را پند می دهید ؟   شما که از فشار شهوت و غریزه در بیراهه و مسدودترین راها به هر گرگی پناه می برید ... !

دلم برای هر چه آدم که روی این زمین خسته است می سوزد . انگار که خالق زمین را نفرین کرده بود که آدمیان را از میان تمام عظمت دنیای موجود بروی آن فرستاد ... کدامین گناه نا بخشودنی از زمین سر زده بود ؟   ...... دلم برای این زمین خسته می سوزد .

باید بار خود را ببندم . زندگی من ، نه زاویه ای می شناسد که در درون قالبهای زندگی آدمیان قرار گیرد ؛ و نه تحمل جهت های کودکانه و بلاتکلیف بشری را  دارد که هر روز در موازات هم به یکدیگر برخورد می کنند . من که همه ی زمین را خانه ی خود می دانم ، چگونه در حصار مرزهای بشری دوام خواهم آورد .

پــــرواز بــایـــد کــــرد ...  بی جهت ... به همه سو ...  به آن سو که بتوان شاخه ای از یک درخت تنومند ، تنها و بلند پیدا کرد و از آن فاصله ، از آن ارتفاع زندگی کرد .  چه می گویم ؟؟؟

شاید باید چاره ای برای زیرزمین  زیستن یافت ... باید به تاریکی و مصاحبت کرمهای باران و موجوداتی زیرزمینی که عاشق خاکند عادت کرد ...  هیچ کس نفهمید که چرا نسبت به کرمهای باران احساس نزدیکی دارم .... که به محض اینکه بوی ابر را در ساکن ترین لحظات حس می کردم چیزی درون من دگرگون می شد ...

باید بار خود را ببندم . روزی شاید حس من را در موزه ای بگذارند کنار شمشیر و جواهرات و تاج ستمگرترین پادشاه تاریخ  ....  تا برای دیگران درس عبرتی باشد . یا که از احساسات خنده دار من نمایشگاه طنزی برپا کنند ، آنها که هیچ وقت حس جدیدی را به درون راه نمی دهند و نخواهند داد ...

با یک خط بشری خواهند نوشت :  سرنوشت کسی که هیچ کس نفهمید چه می گوید ...!!!

 

از : ک . آسمان

9/7/83