روی لحظه های آنروزها بی تابی تکرار می شد . و این نیاز بود که بی تابی را تحریک می کرد . نیاز به حضور !  حتی در چند قدمی ، چند متری . چیزی که در کودکی ما ایجاد شده بود و از همان حس و همان صداقت کودکی بهره برده بود . حسی که شاید کمی از کودکی ما کم می کرد . چه خوب یادم هست آنروزها چه بار سنگینی روی تمام ثانیه ها گسترده شده بود .

وزنی به سنگینی آسمان . حتی از آن سنگینی کم می کرد و ذهن مشغول ! نگاه هایی که به زمین خنتم می شد و در امتداد زمین ناگهان به هم ختم می شد .

چقدر گشته بودیم در نگاه های آن زمان که هر روز را به شیطنت ظهر می کردیم .

چه خوب یادم هست  ... حسی آمد و همه چیز را به یک سمت کشاند تا خود ساکن شود . آنقدر صبر کردیم تا لحظاتی اندک چشمانمان مستقیم و بی پرده در هم گره بخورند و چه خوب یادم هست که سکوت کردیم و هیچ نگفتیم . و یادت هست که در جریان سکوت سرت را در میان سینه گرفتم و بوییدمت ؟ و دستهایت که حرارت جذب کننده ای به دستانم القا کرد و نمی توانستم دستهایت را رها کنم . دستهایی امید بخش و آرام کننده . دستهایت را دوست می دارم و چشمهایت را که تا آخرین ثانیه ها قصد کرده بودند که به من امید بیاموزند و عاشق ترم کنند .

و یادت هست که چه بی پروا بوسیدمت و آرام در گوشت چیزی نجوا کردم که با یک نفس گرم تکرارش کردی ؟

و عهد کردیم که فاصله را جدی نگیریم و صبور باشیم ...

چه خوب یادم هست ، روزی که برای اولین بار حس کردم که کسی را دوست می دارم . و این خارج از عادت کودکی بود .

چه خوب یادم هست ، چگونه عاشق شدم و کسی باور نکرد جز تـــو ...

 

به :   م . گ

 

ک . آسمان

Oct 28th 2004 -  8 آبان 83