نمی دانم می خواهم چگونه شروع کنم . شروع همیشه فکر را مشغول خودش می کند . شروع همیشه یک وصف تکراری است انگار . نباید جدی بگیرم .

گفتم : شاید همه چیز را بیش از اندازه جدی گرفته ام . فکر نمی کردم زندگی به این تلخی باشد . حتی فکر هم می کردم فرقی نمی کرد . چرا گفتم تلخ ؟ شاید غیر از این واژه ای پیدا نکردم . نمی شد زندگی را آسان تر گرفت ؟

شاید مثل همه . همه چه کسانی هستند ؟ انسانهایی که شبیه خودشان هستند . شبیه آنچه باید باشند . مگر چگونه باید باشند . شتخ و دم که ندارند . انسانند . من هم . بقیه هم . من با آن همه چه فرقی دارم ؟ چه فرقی باید داشته باشم ؟ گرچه همیشه خواسته ام فرقی داشته باشم .

می گفتم : اگر روزی اسیر زمان شوم خواهم مرد . دیگر من وجود نخواهد داشت . و همیشه دوست داشتم زمان را در مشت بگیرم تا بداند که من با زمان در نخواهم آمیخت .

گذشت ... نه زیاد ! به اندازه ای که زمان می توانست به من بفهماند که هیچ نیستم تا اسیر زمان نباشم .

گذشت ... هم من اسیر زمان شدم و هم فهمیدم که اسیر بوده ام . و فقط ساکت تر شدم . شاید هم مُردم . نمی دانم . چه فرق می کند ؟

گاهی فکر که می کنم ، طناب های موازی زندگی آنقدر تاب خورده اند که گره های کور ساخته اند .

گره های کوری که بازشدنشان آنقدر بعید است که دهن شرم می کند دوباره به آنها نگاه کند .

گره های کور اگر قرار بود باز شوند اسمشان گره ی کور نبود !  بود ؟

وقتی می گذرد و فقط یک نظاره گر نا امید هستی ناگهان می بینی که گره هایی به چه راحتی باز می شوند ؛ ولی مطمئنی که در جای دیگری از آن کلاف مبهم گره ای دیگر کور خورده است .

شاید همین تمام آن چیزی است که آنقدر سنگین به آن فکر می کردم .

به گمانم همه چیز را بیش از اندازه جدی گرفته ام . باید فکر کنم . باز فکر کنم ؟؟؟  خودم هم یک گره ی کور ام . یک گره ی باز نشدنی ؟ شاید هم . چقدر همه چیز خاکستری است . ولی خودم مهم نیستم .

خاکستری ؟ سرد ؟ سنگین ؟ خالی ؟  وای !  گفتم : زمستانِ تو چقدر زود شروع شد .

زمستان من هم ؟ شاید . نمی دانم . نمی دانم ؟

 

ک . آسمان

2 دی 83