یک علامت تعجب بزرگ ، مدتهاست در ذهنم می غلتد . چه شد ؟ شاید زیاد بهانه می گرفتم ، از همه چیز . خسته شده بود و می دانستم ولی هنوز همه چیز را انکار می کرد . انگار حرفی برای گفتن نداشتم . همه ی حرفهایم را زده بودم . دلگیر بود و می دانستم ولی انکار می کرد .
قــــفل ... چیزی برای گفتن نداشتم و انگار همه ی لغت هایی که آموخته بودم را فراموش کرده بودم . تبسم های خیالی . در آن روز سرد ، چه گرم ! .................. چقدر بهانه گرفتم .
یک روز !!! چه فرصت خوبی .
در تنهاییش ، خلوتش ، سکوتش جایی ندارم و چه غوغایی از این سکــــــــــــوت !
در کلنجار با خودم چه فکر ها که نکردم . همیشه مقصر بوده ام . این حس گندیده همیشه من را مقصر ساخته و من بی تقصیرم . باید به همه چیز عادت کنم . حرف هایی پر از طعنه و خسته کننده ، تمام چیزی بود که من را مقصر ساخت . و من در همین تنهایی بی رنگ باید به همه چیز عادت کنم .
چقدر سرد شدم . چقدر ســـــــرد شـــــــــــدیم و گرمایی نیست که ...
چقدر مقصرم .....
کلاغ آسمان - 17 / 2 / 83 به بهانه ی : م . ب
آسمان ،آبی تر ،
آب . آبی تر ،
من در ایوانم ، رعنا سر حوض.
رخت می شوید رعنا .
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجره اش ، تور می بافد ، می خواند.
من "ودا" می خوانم ، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری.
آفتابی یکدست .
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را ،می کنم دانه ، به دل می گویم :
خوب بود این مردم ، دانه های دلشان پیدا بود.
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم .
مادرم می خندد.
رعنا هم.
من برای تو می نویسم که فردا را به من نوید داده ای و گفتی : آی امروز ! فردایی هم هست ...
من برای تو می نویسم که گرما را به من نوید داده ای و گفتی : آی سرما ! گرمایی هم هست...
من منتظر کاسه ی آب تو خواهم ماند و این روزها و این دقایق را سپری خواهم کرد ؛
و به تو خواهم گفت که پوچی در دستان تو نیست ، در بالای بٌرجی است که انسان را به پایین می
اندازد و پوچی در انتهای ندانستن باز کوچه ای را اشتباه می رفت ........
راه تو اینجا نیست . من همچون دختری فالگیر به دستانت خواهم نگریست و به تو خواهم گفت راه تو بی انتهاست ؛ و هیچ کوچه ای را نمی پیچی و این بی نهایت یا تورا عاشق سازد یا دیوانه ..... !
همچنان به تو خواهم گفت ، قطره ی آب در دستان تو نیست . قطره ی آب در دستان کسی است که فردا خواهی آورد ؛ و خواهم گفت آسمان حتی زمانی که سیاه تر از دیروز بود به خاطر فردایش خندید
ولی من به او خندیده بودم ! تا اینکه به آغاز فصل ایمان آوردم و این سرما وجود مرا گرفت .
فردا که خدا به زمین آمد و تو کاسه ی آب به دست آمدی به چشمان من بنگر و سرما را به باد ده .
از: پ . ؟ برای : کلاغ آسمان
12 / 2 / 83