"نوشته ی زیر را 6 دی روی کاغذ نوشتم . شاید بهتر بود که در وبلاگ نوشته نشود . ولی نوشتم .

شاید کسی باشد که موقعیت آن روزهای من را درک کند . و از این شباهت شاید امیدوارتر شود که تنها نیست یا شاید چندان تنها نیست ."

 

 

دلم می خواهد چند لحظه آرام و بی خیال بمیرم . چرا ؟ نمی دانم . مگر باید بدانم ؟ همه چیز باید دلیل داشته باشد ؟  نه . اصلا دلم می خواهد چند لحظه بی دلیل بمیرم . مگر زنده بودنم دلیل دارد که مردنم داشته باشد ؟ بی دلیل زنده ایم و از یر بلاتکلیفی زندگی می کنیم و انتظار بقیه روزهای زندگی را می کشیم .

خنده دار نیست ؟ گاهی به خودم می گویم که خسته شده ام از زندگی ، که منظورم از زندگی زنده بودن است و به خودم جواب می دهم : مجبوری ؟ بمیر !  حتی چند لحظه ی کوتاه ! و بسیار به این فکر کرده ام که چگونه می شود چند لحظه کوتاه مرد ؟ !  منظورم از مردن لذت ناشی از بی قیدی و بی تکلیفی و آزادی مرگ است نه از بیان رفتن . ولی انگار نمی شود برای چند لحظه ی کوتاه مرد . همان لحظه ای که به این فکر می کنی که به این فکر می کنی که چگونه از همه ی فکرهای جاری ذهن خلاص شوی درگیر یک فکر بسیار بزرگ می شوی . فکر یک تخلیه ی فکری ! مثل اینکه در یک لخظه خاص و دقیقا در همان لحظه بخواهی به خواب بروی . پس تا در تلاش فکر به تخلیه افکاری زمان زیادی را زجر می کشی . چه می گویم ؟

نتیجه این که فقط گاهی قبل از خواب یا در تنهایی مطلق به سکوت ، آرامش ، بی قیدی و رخوت لذت بخش یک مرگ کوتاه دست یافته ام . نمی دانم چگونه می شود این حالت را کاملا توضیخ داد . یک تمرکز کاملا اتفاقی و غیر ارادی روی روح و بخش ساکت ذهن . یک تمرکز کامل روی حرف هایی که درون با بیرون می زند . نمی دانم ...  همه ی صداها معنی دارند و در این لحظات همه ی صداها مفهوم و رنگی و زیبا به نظر می رسند . معمولا دهان را باز نمی کنم چون می ترسم که از این حالت خارج شوم . چه می گویم ؟

نمی شود وصف کرد این مرگ کوتاه و اتفاقی را ...

سبک ، آزاد ، ساکت . انگار لحظه ی با شکوهی که روح دارد پرواز می کند از درون .

و این وضعیت ارادی و در اختیار نیست که از روی نیاز حتی به راحتی به آن دست یافت ؛ ولی خود به خود و گاه گاه ایجاد می شود .

بگذرم . نمی توانم کاری بکنم . فقط می توانم آرزومند باشم . شاید الان موقعی است که شدیدا به آن حالت ناگهانی نیاز دارم . چقدر خسته ام ...  هیچ کس نمی فهمد .

چرا نمی توانند به درون من عادت کنند ؟ چرا به منِ ساکت و دیوانه عادت ندارند ؟ خودم هم خسته ام از خودم. به بهانه ی خر چیز به همه چیز فکر می کنم . هر کس از فکرهایی که این چند روز در ذهن من می گذرد چیزی بداند بی شک گمان می کند دیوانه شده ام . حتی همین برگه که با این خودنویس خسته سیاهش می کنم .  چه کسی می فهمد ؟ یا اگر بفهمد چه می گوید ؟  گفتم : هیچ گاه یک حس هر چند قوی آدم را از تنهایی نجات نمی دهد . حتی عشق هم .  چه می گویم ؟  خودم هم نمی دانم .

انسان طبیعتا تنهاست . وجود انسان ، وجودی تنهاست . مثل خدا . نه به تنهایی خدا . هیچ چیز نمی تواند درد تلخ تنهایی را التیام بخشد . هیچ بهانه ی تازه و شورانگیزی !  مگر به بهانه ی تنهایی مردن ...

نمی دانم چه اتفاقی می افتد . هیچ چیز نمی دانم . همیشه دیر اتفاق می افتد . کاش این بار تا دیر نشده اتفاق بیفتد . چه اتفاقی ؟ نمی دانم . همیشه دیر اتفاق می افتد . وقتی که کار از کار گدشته است .

چقدر خسته ام . کاش می شد چند لحظه ی کوتاه بمیرم . نمی شود . چقدر خسته ام .

 

ک . آسمان

6 دی 83

Dec 26th 2004

 

 نمی دانم می خواهم چگونه شروع کنم . شروع همیشه فکر را مشغول خودش می کند . شروع همیشه یک وصف تکراری است انگار . نباید جدی بگیرم .

گفتم : شاید همه چیز را بیش از اندازه جدی گرفته ام . فکر نمی کردم زندگی به این تلخی باشد . حتی فکر هم می کردم فرقی نمی کرد . چرا گفتم تلخ ؟ شاید غیر از این واژه ای پیدا نکردم . نمی شد زندگی را آسان تر گرفت ؟

شاید مثل همه . همه چه کسانی هستند ؟ انسانهایی که شبیه خودشان هستند . شبیه آنچه باید باشند . مگر چگونه باید باشند . شتخ و دم که ندارند . انسانند . من هم . بقیه هم . من با آن همه چه فرقی دارم ؟ چه فرقی باید داشته باشم ؟ گرچه همیشه خواسته ام فرقی داشته باشم .

می گفتم : اگر روزی اسیر زمان شوم خواهم مرد . دیگر من وجود نخواهد داشت . و همیشه دوست داشتم زمان را در مشت بگیرم تا بداند که من با زمان در نخواهم آمیخت .

گذشت ... نه زیاد ! به اندازه ای که زمان می توانست به من بفهماند که هیچ نیستم تا اسیر زمان نباشم .

گذشت ... هم من اسیر زمان شدم و هم فهمیدم که اسیر بوده ام . و فقط ساکت تر شدم . شاید هم مُردم . نمی دانم . چه فرق می کند ؟

گاهی فکر که می کنم ، طناب های موازی زندگی آنقدر تاب خورده اند که گره های کور ساخته اند .

گره های کوری که بازشدنشان آنقدر بعید است که دهن شرم می کند دوباره به آنها نگاه کند .

گره های کور اگر قرار بود باز شوند اسمشان گره ی کور نبود !  بود ؟

وقتی می گذرد و فقط یک نظاره گر نا امید هستی ناگهان می بینی که گره هایی به چه راحتی باز می شوند ؛ ولی مطمئنی که در جای دیگری از آن کلاف مبهم گره ای دیگر کور خورده است .

شاید همین تمام آن چیزی است که آنقدر سنگین به آن فکر می کردم .

به گمانم همه چیز را بیش از اندازه جدی گرفته ام . باید فکر کنم . باز فکر کنم ؟؟؟  خودم هم یک گره ی کور ام . یک گره ی باز نشدنی ؟ شاید هم . چقدر همه چیز خاکستری است . ولی خودم مهم نیستم .

خاکستری ؟ سرد ؟ سنگین ؟ خالی ؟  وای !  گفتم : زمستانِ تو چقدر زود شروع شد .

زمستان من هم ؟ شاید . نمی دانم . نمی دانم ؟

 

ک . آسمان

2 دی 83

سکون

همه نامه هایی که قرار بود بنویسم ، ننوشته پاره کردم . به دست چه کسی می رسید ؟ چه فرق می کرد نوشته می شدند آن همه شکوه و گلایه ی تکراری ؟

گاهی خودم هم از دست آن گلایه ها ، آن دلتنگی ها خسته می شوم . گاهی خنده دار به نظر می آیند ولی کسی به آنها نمی خندد . گاهی بی اندازه پر از غم های بی فاصله پر از حادثه های گریه آور !

ولی کسی برای آنها نمی گرید .
و همیشه در گوشه ای ، شاکی از فاصله های بسار دور بین همه چیز . ولی کسی نیست که این فاصله های بسیار دور را معنی کند و التیام بخشد ...

گاهی پر از حرف هایی که باید کسی آنها را بشنود و کسی نیست .

چه فرق می کرد آن نامه ها ننوشته می شدند یا ننوشته پاره می شدند ؟ وقتی که قرار بود هیچ کس آنها را نخواند و هیچ زمانی برای هیچ کس فرستاده نشوند ...

واقعا چه چیز برای گفتن داشتم و چه چیز برای گفتن خواهم داشت ؟

هیچ گاه زمان به این سکوت دچار نبوده است . هیچ حادثه ی جدیدی اتفاق نمی افتد و هر روز انگار روز شنبه است . واقعا هر روز شنبه است ...

مدتی است که روزها آنقدر شبیه به هم اند که اگر کسی مثل من خواب باشد فکر می کند که چقدر روز طولانی شده است .

به راستی که چنین ثانیه های ساکت و افسرده ای تجربه نکرده بودم .

وکسی نیست که این سکوت را بشکند . حتی من هم ساکت شدم .

هیچ کس این نزدیکی ها نیست که حتی به این سکوت بخندد .

کسی این نزدیکی ها نیست که ناگهان وارد فضا شود ، زمان را تنبیه کند و سکون را از میان بردارد .

کسی این اطراف نیست که به حال این سکوت گریه کند . و تا صفحه های دور زمان کسی نخواهد بود . می دانم ....

من همه ی دلتنگی هایم را فقط زیر لب زمزمه خواهم کرد و نگران نخواهم بود که کسی ناگهان این زمزمه های بی پروا را بشنود . زمزمه هایی که کسی در زمانی شنیده است و تا دراز مدت نخواهند شنید ...

پس چه فرق می کند که به گوش دیگران برسد ؟

این سکوت به من اموخته که آرام تر منتظر باشم و دریافته ام که ذهن انسان هیچ گاه به هیچ چیز راضی نیست .... همیشه بهانه ای هست ...

باید انتظار کشید ...  انتظار تلخ اما ، زیبا ؟؟؟؟

نه ... نه ..... نـــــــــه .... باید نامه ای بنویسم ...

 

ک . آسمان

18 آبان 83