فریاد می زنم ، زمزمه ای نمی شنوی
سکوت می کنم ، دلتنگ صدای منی
لحظه ای نمی مانی ، دلواپس راه رفته ای
می مانی و راه نرفته را نمی بینی
خورشید را نمی یابی ، گلایه مند آسمانی
ماه را می بینی ، به خواب می روی .
فریاد می زنم ، زمزمه ای نمی شنوی ..
نگو که ساکتم و تشنه ی شنیدنی
نگاه می کنم ، چشم می بندی
نگاه نمی کنم ، شاکی چشمان منی
می خندم ، نمی خندی
نگو که دلتنگ خنده های منی
خاموشی ، جای دیگر سیر می کنی
نگو که از سکوت لحظه ها می شکنی
نگو که همراهی و همسفر راه پیمودنی
نه ! خسته ای و مشتاق آرمیدنی
شکوه بهانه می کنی و شاکی قلب منی
نگو که هر چه می گویم هیچ نمی فهمی !
ک . آسمان
مهر هشتا د و چهار
مادرم ۵۰ ساله شد
وسیع .. به وسعت آسمان !
پر از امید .. حتی اگر از نگرانی و غم بغض کرده باشد !
پناهگاه .. آغوشش گرم ترین پناهگاه !
صبور .. عجیب صبور !
گنجینه ... دلش پر از راز ..
مهربان .. سرشار از مهر و عاطفه های پاک !
مادر .. مادرترین مادر !
سی و هفت - هشت ساله بود می گفتم : نمی خواهم چهل ساله شوی !
چهل ساله شد . وفتی به پنجاه سالگی اش فکر می کردم دلم برای خودم می سوخت ..
پنجاه ساله شد . گفتم نمی توانم جای تو باشم .. خیلی صبوری .. خیلی محکمی ... خیلی بزرگی !
پنجاه ساله شد . و اکنون فهمیده ام چه دارم ! و کاش فدرش را بدانیم !
پنجاه ساله شد برایم دلگرمی است .. پنجاه ساله شد و هر روز برایم عزیز تر است ...
بوی تلخی می آید .
بوی فضای کهنه ی سرد .
باز چه قاصدی در راه است ؟
باز کدام سلام بی پاسخ مانده است ؟
بوی حادثه می آید
بوی شرارت فاصله !
کدام روزنه نادیده مانده است ؟
باز چه قاصدی در راه است ؟
" فریاد همیشه فریاد نیست ! "
_ فاصله همــیشه فاصـــــله نیـــست ...!
نه اینکه هر سلام تمام زخمها را مرهمی باشد !
نه اینکه هر نسیم ، بهار را زمزمه گر باشد !
لیک آسمان را هر ابر نوید بخش است .
باغ را باران ، مستانه است ..
بوی غبار می آید .
صدای فریاد مسافر در جاده ای طوفان زده ..
... کــــاش جای این همه جــاده ،
گــــذر بود و دیــــدار و کمی امــــید ...
کاش سفر به چشم برهم زدنی سر می رسید ..
و رسیدن دلیل صادقانه ی خواستن بود ..
و ماندن شاهدی بر ایمان ..
و دیدار تجربه ی همه ی خوبی ها .
بوی تلخی می آید ؛
و صدای شرارت زمان در لحظه های سرد و ساکت ..
ک . آسمان
مهر هشتاد و چهار