تو کدوم کوهی که خورشید

از تو چشم تو می تابه

 چشمه چشمه ابر ایثار

روی سینه ی تو خوابه

تو کدوم خلیج سبزی

که عمیق ،  اما زلاله

 مثل آینه پاک و روشن

 مهربون مثل خیاله

 کاش از اول می دونستم 

که تو صندوقچه ی قلبت

 مرهمی داری  برای

 زخم این همیشه خسته

 کاش از اول می دونستم

 که تو دستای نجیبت

 کلیدی  داری برای

درای همیشه بسته

 تو به قصه ها می مونی

 ساده اما حیرت آور

شوق تکرار تو دارم

 وقتی می رسم  به آخر

 تو پلی ،  پل رسیدن

روی گردابه ی تردید

 منو رد می کنی از رود

 منو می بری به خورشید

 من از اونور شکستن

 گنگ و بی رمق گذشتم

 تن به رؤیاها سپرده

 رفتم ،  از شفق گذشتم

 رفتم و رفتم و رفتم

 سایه مو بردم و بردم

 خسته بودم و شکسته

 خودم رو به شب سپردم

من رو از شبم جدا کن

 نمی خوام تو شب بمیرم

 دوست دارم  که پیش چشمات

 بوسه از خورشید بگیرم

 دوست دارم که نوشدارو

واسه این شکسته باشی

 تا دم مردن پناه

این غریب خسته باشی

 

سلام !

چندین روزه که هیچی ننوشتم . حتی یه خط روزنویس . حتی برای روزِ تولدم هم هیچی ننوشتم و حتی نگفتم امروز تولد من بوده ( منظورم روز 10 خرداد بود ) . به هر حال کسایی هم که می دونستن تولذ من چه روزیه به غیر از یه عده ی معدودی یادشون رفته بود ...

اما حالا نیومدم اینجا که گلایه بکنم از کسی ....

راستش بعد از مدت ها موفق به خرید یه کتاب که تقریبا ممنوع الچاپ ( دقت کنید که از خودم کلمه ساختم ، چون اصلا در عربی چ و پ نداریم !  ) بود شدم از سید ابراهیم نبوی به نام : قصه ی کوتوله ها و دراز ها  .  این کتاب از نظر من یک شاهکار طنزه که با استفاده از شیوه ی کاریکلماتور وقایع ایران رو به کار برده و با طنز نیش دار همراهش کرده . صفحات این کتاب از کاغذ معمولی نیست و میشه گفت مقوای نازکه !  در صفحات این کتاب همراه با طنزهای نبوی طرحهای معنی دار زیادی هم به کار برده شده که کار رضا عابدینیِ . واقعا پیشنهاد می کنم که هر چه زود تر به یه کتاب فروشی مراجعه کنید و این کتاب رو ( در صورت وجــــود ! ) تهیه کنید . قیمت این کتاب 3000 تومن ناقابله ! که به نظر من واقعا می ارزه !

چند صفحه از این کتاب رو اسکن کردم و در چند روز آینده لینک می کنم و لینکش رو در همینجا قرار میدم.  اینم عکس جلد همین کتابه :


http://community.webshots.com/user/kalaghe

خواب من ...

در فضای آکنده از حقیقت از خواب بیدار شدم . از جا بلند شدم . از خالی اتاق به زمین افتادم .

کسی در خواب بیدارم کرده بود . در چشمانم عمیق زل زده بود ...  بالای سرم هیچ کس نبود ...

به چشمانم زل زده ای و سکوت انتظار می کنی ؟

دریغ از وجود و عشق اختیار می کنی ؟

مرا در آینده روانه ساخته ای و چه امیدوار می کنی

تازه ترین کلام را از تو شنیده ام ای امید ؛ چگونه چنین لحن تازه را تکرار می کنی ؟

بهانه ای برای بودنم . ببین چگونه شادی سرشار را آشکار می کنی !

روانه ام به آسمان بی ترانه ی بودنم . ببین چگونه مرا به موسیقی زلال دریا جاودان می کنی

بیا ببین چه زنده ام ، تورا در آینه دیده ام !  بیا بگو چگونه آینه را از خود سرشار می کنی

 

انگار همین کلمات در عمیق ترین خواب در گوشم زمزمه شده بود ...

کنار در ورودی ساختمان مات ایستادم ؛ در فــــکر . ماه در تصورم آن شب روی ایوان لمیده بود ...

همانجا نشستم . باز به خواب رفتم .

 

در افسون آشنای ماه گرفتاری و لبخند دریغ می کنی ؟

در آسمان بی ستاره شهاب دنبال می کنی ؟

چنین شراره در دست پنهان می کنی بی امید !  چگونه در شبی چنین سیاه قصد شراره باران می کنی؟

در این وجود بی نسیم چه عشق ها که انکار شدند ، در این دریغ چگونه نسیم در کوله ای به بار می کشی ؟

حضور ماه تابی غریب ، تورا به آسمان می کشد ؛ حیف از این حضور که در خود دفن می کنی

از این بیداری چه سود که تمام ستارگان را در چشمانت خواب می کنی ؟

در این خواب عمیق رویا شده ای و هر بار خود ر تکرار می کنی ؛ بیا بگو به من چگونه در تصور بیداری ، از آغوشم فرار می کنی ...؟

برای دیدنت سپرده ام به آسمان که خبر دهد که کی از کنار ماه عبور می کنی

شنیده ام که سیاهی شب را درون ماه پنهان می کنی

دریغ از این صدای من ، صدای بی صدای من ؛ دریغ از آسمان من ، وجود ناسپاس من ، بیا بگو به قلب من صدای من برای تو امید زندگانی ام ؛ بیا بمان برای من شهاب آسمان من ؛ ببین چگونه رهروان شب مرا رها می کنند، تــــــنها ! بیا بگو ، بگو به من مرا رها نمی کنی ...

                                                                                                           ادامـــه دارد ...

از : کلاغ آسمان                                                      تقدیم به : م . گ

6 / 3 / 83