-
سالروز تولد سهراب
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1383 02:51
بزرگ بود ... و از اهالی امروز بود .... و با تمام افق های باز نسبت داشت ... و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید ...!
-
بخش دوم .....( مرد ... )
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1383 11:09
.... برای مرد وقتی باقی نمانده بود . او مدتها پیش خواب در هم شکستن دیوار را دیده بود . دیوارهای قدیمی و کهنه .... به قدمت فکر انسان . صدایی از داخل اتاق تاریک به گوشش رسید . نزدیک در اتاق رفت . رنگ پریده ، دستانش سرد . دم در اتاق ایستاده ... تکیه به دیوار . صدا از یک رادیو بود . از داخل اتاق : امروز در دنیا هیچ اتفاقی...
-
....
شنبه 14 شهریورماه سال 1383 15:19
ظهر بود . طرفای ساعت 12 شاید . تو میدون انقدر شلوغ بود که وقتی داشتم راه می رفتم دو قدم که بر می داشتم به یکی می خوردم . سر خیابونمون که رسیدم . دیدم تازه اونجا چه خر تو خریه ( خر تو خر : شیر تو شیر ) . افسره نمیگذاشت هیچکدوم از ماشینا مسافر سوار کنن . تا یکیشون ترمز می زد براش جریمه می نوشت ... هفت تومن ... ده تومن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1383 15:10
سلام . چیزی که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده و دنبال خودش می کشونه چیزیه که دارم می نویسم . نوشته ای که به خاطرش بارها موقع نوشتن به گریه افتادم . نمیدونم چرا ... اما واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم . فقط هم شبها می نویسمش . زمانی که هیچ صدایی نیاد و کسی بیدار نباشه . زمانی که حس کنم به اندازه شبه ! دلیل اینکه وب لاگ رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1383 14:00
سلام . 10 ماه از عمر وبلاگ کلاغ گذشت … حرفهای زیادی زده شد . چیزهای زیادی نوشته شد . روزهای پر فراز و نشیبی همراه با این وبلاگ گذرانده شد . خیلی ها اعتقاد دارن وبلاگ خسته کننده ای ، وبلاگ کلاغ ! و عده ای عقیده دارن که نوشته ها سنگین ، نا مفهوم ، گنگ و … هستند ! عده ای از فضای دلگیر وبلاگ شکایت دارن و معتقدن که فقط...
-
باز فردا ...
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1383 23:45
فردا آی امروز ! فردایی هم هست ... و خورشیدی هم . فردا که خدا به زمین خواهد آمد و با من حرف خواهد زد . و تمام گلایه هایی که از من دارد را فراموش خواهد کرد ! و بر سر من دست خواهد کشید ، و بوسه ای بر پیشانی من خواهد زد ؛ من ، در دامانش خواهم گریست ... فردایی هم هست ... من کاسه ی آبی خواهم آورد و به تو خواهم گفت : نگاه کن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مردادماه سال 1383 23:45
چه بگویم؟ سخنی نیست می وزد از سر امید، نسیمی؛ لیک تا زمزمه ای ساز کند در همه خلوت صحرا به روش نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست *** پشت درهای فرو بسته شب از دشنه دشمنی پر به کنج اندیشی خاموش نشسته ست بام ها زیرفشار شب کج، کوچه از آمدو رفت شب بد چشم سمج خسته ست *** چه بگویم ؟ سخنی نیست در همه خلوت این شهر،آوا جز زموشی که...
-
چند خط حرف تکراری ( ادامه )
شنبه 10 مردادماه سال 1383 15:33
... آینده ی موهوم در سبزترین لحظه ها می آید به سراغ ذهن و فکر در گرداب حقایق پیچ و تاب دار غرق می شود . انگار همه چیز در فکر لحظه خلاصه نیست ، انگار که غبار زیادی نشسته روی انتهای ذهن . نه ! همه چیز لحظه نیست ! لحظه یک نقطه ی ناگهان روی تپش های پی در پی همیشه است . لحظه فقط یک نقطه ی زندانی است در فکر ناگهان ! و زنده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مردادماه سال 1383 18:08
...........!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مردادماه سال 1383 10:58
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیرماه سال 1383 12:52
رفت ............!
-
چند خط حرف تکراری ( بخش اول )
سهشنبه 23 تیرماه سال 1383 16:00
عصرهایی زیادی دلگیر ، درخت هایی زیادی بلند ، ابرهایی زیادی پٌرپشت ، روزهایی زیادی عجیب ، داستانهایی زیادی تکراری … تابستان ، پنکه سقفی دکان ها ، بادبزن ها به دست ، عصرها آب پاشی حیاط ، دلخوشی آجرهای تر ! انگار روح سنگ آرام و ساکت خود را همراه غبار در فضا پخش می کند . بر روی سبزینه ی همه ی گیاهان ، رنگ خورشید پاشیده و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1383 20:14
شاید بشود با یک نگاه همه چیز را از یاد برد و با یک نگاه همه چیز را فهمید . در آن نگاه ، آن نگاه خسته واژه هایی شناورند که شاید تا به حال به زبان نیامده باشند . واژه هایی که همیشه باید پنهان شوند . واژه هایی که همیشه باید فراموش شوند . نه ! شکایتی نیست … هنوز می شود یک نفس عمیق کشید و کمی از بغض را به قرض داد به فضا ....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1383 19:13
همون بهتر که ساکت باشه این دل ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 تیرماه سال 1383 13:23
ماه بالای سر آبادی است اهل آبادی در خواب روی این مهتابی خشت غربت را می بویم باغ همسایه چراغش روشن من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار به لب کوزه آب غوک ها می خوانند مرغ حق هم گاهی کوه نزدیک من است : پشت افراها سنجد ها وبیابان پیداست سنگ ها پیدا نیست گلچه ها پیدا نیست سایه های از دور مثل تنهایی آب مثل آواز خدا...
-
سالروز شهادت معلم شریعتی
شنبه 30 خردادماه سال 1383 15:06
به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی www.shariati.com
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1383 10:52
سکوت تمام لحظات را فرا گرفت . رنگ ها در دستانم ناپدید شدند . کلاغ با شنیدن صدای پاهایم ، پر زد و دور شد … درختان شهر ، بوی خورشید می دهند . کاش امروز خورشید زودتر غروب کند . چه کسی این خستگی ناشی از عدم را از من خواهد گرفت ؟ چه کسی در ناکجا آباد با من راه خواهد آمد ؟ در این اطراف کسی نیست ؟ بلند فریاد زدم :...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 خردادماه سال 1383 18:20
یه آدمی بود از جنس مرد ، هیچ وقت گریه نمی کرد ؛ مردم به هم گفتن : به این می گن آدمیزاد ؟؟ خاک بر سر بی احساسش کنن ! یه دفه به اندازه ی تمام عمرش که گریه نکرده بود چند دقیقه نشست گریه کرد . مردم بهش گفتن : مگه مرد گریه می کنه ؟ پاشو پاشو خجالت بکش ! یه آدمی بود هیچ وقت حرف نمی زد . مردم پشت سرش می گفتن : فکر می کنه از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1383 22:57
تو کدوم کوهی که خورشید از تو چشم تو می تابه چشمه چشمه ابر ایثار روی سینه ی تو خوابه تو کدوم خلیج سبزی که عمیق ، اما زلاله مثل آینه پاک و روشن مهربون مثل خیاله کاش از اول می دونستم که تو صندوقچه ی قلبت مرهمی داری برای زخم این همیشه خسته کاش از اول می دونستم که تو دستای نجیبت کلیدی داری برای درای همیشه بسته تو به قصه ها...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1383 21:05
سلام ! چندین روزه که هیچی ننوشتم . حتی یه خط روزنویس . حتی برای روزِ تولدم هم هیچی ننوشتم و حتی نگفتم امروز تولد من بوده ( منظورم روز 10 خرداد بود ) . به هر حال کسایی هم که می دونستن تولذ من چه روزیه به غیر از یه عده ی معدودی یادشون رفته بود ... اما حالا نیومدم اینجا که گلایه بکنم از کسی .... راستش بعد از مدت ها موفق...
-
خواب من ...
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1383 19:44
در فضای آکنده از حقیقت از خواب بیدار شدم . از جا بلند شدم . از خالی اتاق به زمین افتادم . کسی در خواب بیدارم کرده بود . در چشمانم عمیق زل زده بود ... بالای سرم هیچ کس نبود ... به چشمانم زل زده ای و سکوت انتظار می کنی ؟ دریغ از وجود و عشق اختیار می کنی ؟ مرا در آینده روانه ساخته ای و چه امیدوار می کنی تازه ترین کلام را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1383 18:07
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1383 11:51
کسی نشسته در غربت خودش می گرید . شاید که به خود عاشقی دیده . و در تنهایی خودش عجیب منتظر ! در سایه ی ذهنش یک ستاره چند بار چشمک زد . عشق از تو ، عشق از من . فاصله ، فاصله ، فاصله .... و یک دیوار از جنس فکری نا خود آگاه . * همیشه فاصله ای هـــست ! وصل ممکن نیست * چه تقاضای بیهوده ای برای شکستن این جمله . و تلاشی از روی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اردیبهشتماه سال 1383 15:55
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1383 19:59
در سوسوی کم رنگ چشمانم در تاریکی شب پی تصور خیالی یک جفت چشم کنجکاو می گشتم . چراغ خدا روشن ، من چه تاریک . همیشه سوال می کرد ذهن که منزلگاه شب کجاست ؟ که نهایت تنهایی یک مسافر در یک جاده ی گم و تاریک چیست ؟ که طراوت باران از کیست ؟ و شقایق چرا رنگ عشقی گم شده ... ؟؟؟ در نا خود آگاه خودم جواب می گرفتم : و آیا هیچ کس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1383 21:08
یک علامت تعجب بزرگ ، مدتهاست در ذهنم می غلتد . چه شد ؟ شاید زیاد بهانه می گرفتم ، از همه چیز . خسته شده بود و می دانستم ولی هنوز همه چیز را انکار می کرد . انگار حرفی برای گفتن نداشتم . همه ی حرفهایم را زده بودم . دلگیر بود و می دانستم ولی انکار می کرد . قــــفل ... چیزی برای گفتن نداشتم و انگار همه ی لغت هایی که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1383 20:43
آسمان ،آبی تر ، آب . آبی تر ، من در ایوانم ، رعنا سر حوض. رخت می شوید رعنا . برگ ها می ریزد. مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست. زن همسایه در پنجره اش ، تور می بافد ، می خواند. من "ودا" می خوانم ، گاهی نیز طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری. آفتابی یکدست . سارها آمده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1383 15:44
من برای تو می نویسم که فردا را به من نوید داده ای و گفتی : آی امروز ! فردایی هم هست ... من برای تو می نویسم که گرما را به من نوید داده ای و گفتی : آی سرما ! گرمایی هم هست... من منتظر کاسه ی آب تو خواهم ماند و این روزها و این دقایق را سپری خواهم کرد ؛ و به تو خواهم گفت که پوچی در دستان تو نیست ، در بالای بٌرجی است که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 19:15
مدتهاست حوض سنگی بی آب است . حرف من این بود . آسمان در حوض همسایه هم پیداست . حرف او این بود . دلم را یک باران تا تردید تابستان برد ... همیشه انتظار ! در هوای آفتابی آدمها را بهترمی دید . همیشه تکرار ... برای بودن باید رفت . من و تنها .. برای ماندن هیچ بهانه ای نیست ! با تمام حس . چقدر سوال کردم . و دریغ از جواب ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1383 13:30
ابرتیره ، جا گرفته در ذهن درخت . از صبح منتظر بودم . منتظر یک آسمان تیره به ابر و باز فکرهای موهوم و خاک گرفته ... ؛ ولی نــــیاز ... هیچ آسمانی به تیرگی آسمان امشب نیست . هیچ نگفت و دلگیر است . می دانم . چقدر به فضای نوشتن خط به خط دلم عادت کرده ام . و هیچ کس به آسمان دل من من زل نزده وهیچکس انتظار یک باران را از این...